بود بر شاخه هایم آخرین برگ
تو پنداری که شب چشمم به خواب است
ندانی این جزیره غرق آبست
به حال گریه می خوانم خدا را
به حال دوست می جویم شما را
زبس دل سوی مردم کرده ام من
در این دنیا تو را گم کرده ام من
مرا در عاشقی بی تاب کردی
کجا هستی دلم را آب کردی
نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست
که پیش روی ما غمگین حصاریست
بود روز تو برای ما شب تار
صدایت می رسد از پشت دیوار
کلام نازنینت مهر جوش است
صدایت در لطافت چون سروش است
بدا ، روز و شب ما هم یکی نیست
شب ما بهر تو همگام روز است
به وقت صبح تو ما را شب آید
در آن هنگامه جانم بر لب آید
کویرم من، تو گلشن باش ای یار
به تاریکی تو روشن بــاش ای یار
عروس عادی : با اجازه بزرگترها بله (این اصولا مثل بچه آدم بله رو میگه و قال قضیه رو میکنه.)
عروس لوس: بع..........له...
عروس زیادی مؤدب: با اجازه پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، دایی جون، عمه جون،...، زن عمو کوچیکه، نوه خاله عمه شکوه، اشکان کوچولو، ... ، مرحوم زن آقاجان بزرگه ، قدسی خانوم جون ، ... ، ... (این عروس خانوم آخر هم یادش میره بگه بله واسه همین دوباره از اول شروع میکنه به اجازه گرفتن ... !)
عروس خارج رفته: با پرمیشن گریت ترهای فمیلی ... اُ یس (این هم باید به سرنوشت عروس لوس برسه تا شاید آدم بشه)
عروس خجالتی: اوهوم (قابل توجه بعضیا)
عروس پاچه ورمالیده: به کوری چشم پدر شوهر و مادر شوهر و همه فک و فامیل این بزغاله (اشاره به داماد) آره.... ( وضعیت داماد کاملا قابل پیش بینی است)
عروس رشتی: اووو اگر اهالی محل موافقند بنده مخالفتی ندارم
عروس هنرمند: با اجازه تمامی اساتیدم، استاد رخشان بنی اعتماد، استاد مسعود کیمیایی، ...، اساتید برجسته تاتر، استاد رفیعی، ... ، مرحوم نعمت ا.. گرجی ، شیر علی قصاب هنرمند، روح پر فتوه مرحومه مغفوره مرلین مونرو، مرحوم مارلین دیتریش، مرحوم مغفور گری گوری پک و ... آری میپذیرم که به پای این اتللوی خبیث بسوزم چو پروانه بر سر آتش ... ( تو که مادر منو **** این ستاره ها یه حرف بدی بود که داماد به عروس زده بود ما هم سانسورش کردیم)
عروس داش مشتی: با اجزه بروبکس مُجلی نیست من که پایه ام ... (با عرض تشکر از داش اسی عزیز)
عروس زیادی مؤمن و معتقد: بسم ا.. الرحمن الرحیم و به نستعین انه خیر ناصر و معین ... اعوذ با... منم شیطان رجیم یس و القرآن الحکیم .... الی آخر .... ( و در آخر ) نعم (دلم به حال داماد مفلوکِ خاک بر سر میسوزه که احتمالا توی حجله عروس خانوم یه دور براش مفاتیح رو ختم میکنه تا بعد ... استغفر ا...)
عروس فمنیست: یعنی چی؟! چه معنی داره همش ما بگیم بله ... چقدر زن باید تو سری خور باشه چرا همش از ما سؤال میپرسن ! ... یه بار هم از این مجسمه بلاهت (اشاره به داماد) بپرسین ... (اصولا این قوم فمنیست جنبه ندارن که بهشون احترام بذارن و یه چیزی ازشون بپرسن ... فقط باید زد تو سرشون به شون گفت همینه که هست میخوای بخواه و نمیخوای نخواه...
lتاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان
چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی
رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش
بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در
گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک
میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود
و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد
اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او
پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست
پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق
را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها
در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که
استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک
ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات
روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند
به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست
داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود
مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که
در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند
بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به
تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون
اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
برگرفته از کتاب کیمیا گر (پائولو کوئیلو)