با من بگو از عشق
ای آخرین معشوق
که برای رسوایی
دنبال بهونم
با بوسه ای آروم
خوابم رو دزدیدی
تو شدی
تعبیر
رویای شبونم
من تو نگاه تو
دنیامو میبینم
فردای شیرینم
نازنین من
چشمهای تو
افسانه نیست
که تمومه خوابو خیالم بود
تقدیر من
عشق تو شد
که همیشه فکر محالم بود
شبهای تنهایی
همرنگ گیسوته
آغوشتو وا کن
بانوی مهتابی
دل واپسی هامو
باخندای کم کن
که توای
پایان تردیدو بی تابی ام
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه صافیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
که بر طرف سمن زارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
حافظ